۲۲ تیر ۱۳۸۳ به تاریخ
[ دخترک کبريت فروش ]
شب عيد بود . اونسال هم مثل هر سال همه مردم براي خريد کفش و لباس و بقيه مايحتاجشون به خيابون رفته بودند . با اينکه اونسال هم مثل همه سالها هر مغازه داري تا تونسته بود کشيده بود رو قيمتها ولي بازهم همه خوشحال بودند . ميشد شادي رو از چهره مردم خوند .ميشد شور و نشاطي که بين همه مردم جريان داره رو حس کرد . در چنين شرايطي همه خوشحال بودند به جز يک نفر ٫ دخترک کبريت فروشي که با ناراحتي در خيابون قدم ميزد و با التماس از مردم ميخواست که ازش کبريت بخرن .
:آقا ٫ آقا ٫ يه بسته کبريت بخر .
:ول کن دختر جان کبريت ميخوام چي کار
: آقا خواهش ميکنم ٫ کبريتام خيلي خوبن به خدا
: بده ببينم ٫ .... نه به دردم نميخوره
:آقا لطفا بخر ٫ اگه بدون پول برگردم خونه بابام کتکم ميزنه
:گفتم که نميخوام اصلا با من چه کار داري ولمون کن بذار به کار و زندگيمون برسيم
:مرتيکه کثافت ٫ آشغال مادر ...
دخترک از وقتي چشم باز کرده بود چيزي جز بدبختي نديده بود . پدرش آدم خوبي نبود . شبها تا دير وقت از خونه بيرون بود و وقتي به خونه بر ميگشت حال خوبي نداشت . مادرش رو کتک ميزد . مادر بدبختش هميشه مجبور بود که با فلاکت و بدبختي سر کنه . دو سه بار به سر مادرش زده بود که طلاق بگيره ولي نشده بود . آخر سر مادرش تصميم گرفته بود تو چايي پدرش زهر بريزه تا از دستش خلاص بشه ولي خودش اشتباهي چايي رو سر کشيده بود و مرده بود ٫ اون موقع دخترک دو ساله بود .
بعد از اون جريان رفتار پدر دخترک به جاي بهتر شدن بدتر شد . ديگه شبها خيلي ديرتر از هميشه به خونه ميامد و هميشه هم همون حال عجيب و غريب رو داشت . بعدها دخترک متوجه شد که اين حالت در اثر مصرف بيش از حد آب گيلاس به وجود مياد ( جان من گير نديد خوب وقتي نويسنده داستان تمام تصورش از دخترک کبريت فروش با برنامه کودک و خوندن کتاب هاي مخصوص کودکان ايجاد شده باشه اينجوري ميشه ديگه ) ولي نميدونست که پدرش آب گيلاس رو از کجا گير مياره . البته اين همه ماجرا نبود ٫ وقتي پدر دخترک آب گيلاس مصرف ميکرد اختيارشو از دست ميداد و همين باعث ميشد که گاه و بيگاه دخترکو کتک بزنه.
پدر دخترک آدم تنبل و بدي بود ٫ هنگامي دخترک هفت ساله شد به او اجازه نداد به مدرسه بره و بجاي مدرسه اونو به سر کار فرستاد . دخترک در تمام اون سالها مجبور بود کار کنه تا پدر تنبل و بدش بتونه بيکار باشه . بعد از مدتي خود دخترک هم قيد درس و مدرسه رو زده بود .
در تمام سالهايي که از اون روزها گذشته بود دخترک با بدبختي زندگي کرده بود ٫ ولي حالا اون ديگه ۱۶ سالش شده بود ديگه ميتونست از پدرش جدا بشه و براي خودش کبريت بفروشه ٫ اتفاقا فکرهايي هم داشت . در همين افکار بود که ماشيني جلوي پاش ترمز زد راننده جوان ماشين تا کمر بيرون آمد و گفت : کجا ميري برسونمت .... ...
: برو اون مادر ... برسون مرتيکه‌ی ... .... .... ....
:...
اين اتفاق آخر غصه دخترک رو بيشتر کرد . ديگه تحمل نداشت . يه گوشه خلوت پيدا کرد و نشست . سرماي هوا خيلي اذيتش ميکرد ٫ يه سيگار از جيبش در آورد و يکي از کبريتها رو روشن کرد ٫‌ گرماي کبريت براش لذتبخش بود به علاوه اينکه در اين شرايط سيگار هم ميچسبيد . ناگهان نوري رو ديد که به طرفش مياد خوشحال شد ٫ فرياد کشيد :‌مادر ٫ مادر
نور گفت : مادر چيه خواهر اداره مبارزه با مفاسد اجتماعي ٫ ميشه بپرسم شما اين وقت شب اينجا چکار ميکنيد ؟ اصغر ماشينو خاموش کن بيا اين دختررو ببريم .
نور ريشوي مهربون بازوي دخترک رو گرفت و به زور اونو سوار ماشين کرد .
دخترک گفت : ولم کن آقا با من چيکار داري من فکر کردم تو مادرم هستي!!!
نور به دخترک ميگفت : از اين به بعد ديگه مجبور نيستي تو خيابون کبريت بفروشي ولي من همچين بلايي به سرت بيارم که ديگه منو با مادرت اشتباه نگيري!
و نور مهربون دخترک رو ( که با فحش هفت جد اونو تکون داده بود ) با خودش برد .
فردا صبح مردمي که از اون خيابون رد ميشدند جسد معتادي رو ديدند که در اثر زياده روي در مصرف مواد مرده بود .