۲۷ تیر ۱۳۸۶ به تاریخ
[ تاکسی نوشته‌ها: ماجرای وبسایت فارسی و عکس انداختن بغل مهستی ]
رادیو داشت خبر راه اندازی‌ وب‌سایت فارسی وزارت دفاع اسراییل را می‌داد و از این صحبت می‌کرد که مسئولان اسراییلی قصد دارند با استفاده از این وبسایت ایرانیان یهودی ( یا یهودی‌های ایرانی) را به مهاجرت به اسرایل تشویق کنند:‌

آقا حدودا بیست و پنج ساله: آره آقا. اینا میان به هرکی مه بره اون‌جا پنج‌هزار دلار میدن.

راننده‌ی تاکسی: جدی؟! چه باحال.

همان آقا: آره. آشنامون باسم تعریف می‌کرد اینا می‌برنت اون‌جا پنج‌هزارتا بهت می‌دن، خونه بهت می‌دن، ماشین می‌دن، زنتم باست می‌گیرن.

راننده: چه‌ یاحال. دمشون گرم.

آقای بیست و پنج ساله‌ی متخصص مسایل خاورمیانه و مهاجرین یهودی اسراییل: آره. اینارو فامیلمون باسم تعریف کرد. تو وزارت اطلاعاته. ببین اینایی که این الان می‌گه ... من دو ماه پیش از دهن این شنیدم.

چندین دقیقه سکوت

کماکان آقای بیست و پنج ساله: تازه چرا اینو می‌گی. یکی از دوستای ما. کُرد ایرانه. همون دو سه سال پیش موقع شلوغیای عراق. کوبید رفت اونجا بعد از اونجام رفت ترکیه بعدم اینگیلیس. ببین چقدر وضعش خوب شده بود که بغل مهستی عکس انداخته بود این فرستاده بود باسه داداشش اونم به ما نشون داد.

نکته: ما همه از دم کارشناسیم. فقط اشتباها در شغل‌های دیگری مشغول به کار می‌شویم.

نکته‌ی 2: اصولا یکی از نکات مهمی که باعث باحال‌تر جلوه کردن ما می‌شود این است که هر چیز جدیدی (فرقی نمی‌کند، خبر، فیلم، آهنگ رپ یا جدیدا محسن نامجو) دوماه قبل از بیرون آمدن یک جورهایی از زیر دست ما رد شده باشد. مثلا در این مورد خاص شخصیت اول ما یک خبر را دو ماه قبل از کسی شنیده بود. در موارد دیگر شما خودتان با سامان ویلسون رفیق فابریک (بچه محل، هم مدرسه‌ای ... ) هستید و آهنگ جدیدش را که هنوز بیرون نیامده گوش کرده‌اید. با احیانا در جلسه‌ی اکران خصوصی فلان فیلم حضور داشته‌اید.

نکته‌ی 3:‌این برادران وزارت اطلاعات هم انصافا آدم‌های بی‌احتیاطی هستند. بر‌می‌دارند همه اسرار مملکت را برای تمام فک و فامیلشان تعریف می‌کنند. طبق قواعد دیالوگ‌های تاکسی مامور وزارت اطلاعات کسی است که: موقع سلام علیک کردن با هرکسی می‌گوید: سلام فلانی هستم مامور وزارت. چنین آدمی در مهمانی‌های خانوادگی و جمع‌های دوستانه،ماجرای تمام پرونده‌های فوق محرمانه‌ی محل کارش را بری فک و فمیل و دوستان تعریف می‌کند.

نکته‌ی 4: یکی از نشانه‌های خوشبختی آدم این است که بغل مهستی (یا هر بلبل بی‌بدیل آواز و موسیقی ایرانی ساکن خارج که ترجیحا همین روزها هم مرده باشد) عکس داشته باشد.

برچسب‌ها:

0 نظر



۲۲ تیر ۱۳۸۶ به تاریخ
[ یک صحنه از یک پمپ بنزین ]
زمان: همین امروز

مکان: پمپ بنزینی در اراک

با ماشین میریم توی پمپ بنزین. صف را انتخاب می‌کنیم. بعد از حدودا سی ثانیه یکی تق تق می‌زنه به شیشه‌ی ماشین. می‌بینیم همون آقاهه‌است که اول پمپ وایساده بود و به ماشینا نگاه می‌کرد . می‌گه: بنزین نمی‌خواید؟ سی‌لیتر دارم. از قرار لیتری دویست تومان. بعد‌هم می‌گه بنزین مال کارت تاکسی‌شه که امروز باهاش کار نمی‌کنه. می‌گیم که سی‌لیتر خیلی کمه و باید شصت لیتر بزنیم و باک‌رو پر کنیم. اونم قبول می‌کنه. یک دقیقه بعد با میاد دم ماشین و طوری که کسی نفهمه کارتو بهمون می‌ده. ماهم زیر نگاه‌های فضول اون آقاهه که قیافش خیلی به مامورا می‌خوره شصت لیتر بنزین با کارت آقاهه می‌زنیم. بعد از پمپ در میایم، آقاهه‌رو یکم جلوتر پیداش می‌کنیم کارت سوختش و دوازده هزار تومان توافقی رو بهش می‌دیم، بهم لبخند می‌زنیم و از هم تشکر می‌کنیم و هرکدوممون در کمال رضایت می‌ریم پی کارمون.

1- یک جایی تو درسای اقتصادمون داشتیم که اگه دولت بخواد با دستکاری کردن یک سری چیز‌ها عرضه‌ی کالایی رو تغییر بده ولی تقاضای همون کالا زیاد تغییر نکرده باشه، بازار سیاه به ‌وجود می‌یاد. در واقع کسایی که مصرف زیادی ندارن کالاشون رو با نرخ دولتی می‌خرن و با نرخ بالاتر می‌قروشن به کسی که مصرف بالاتری داره و حاضره برای اون کالا پول بیشتری بپردازه.

2- فکر کنید چند وقت دیگه می‌رید تو یک سوپری. یک‌کم معطل می‌کنید که سر فروشنده خلوت شه. بعد می‌رید جلو و می‌خواید یک آدامس خرسی بهتون بده. بعد در حالی که داره آدامسو می‌ذاره رو پیشخون آهسته بهش می‌گید: آقا کارمون خیلی گیره. این‌ورا نمی‌دونی بنزین آزاد می‌شه از کجا گیر آورد؟
0 نظر



۱۷ تیر ۱۳۸۶ به تاریخ
[ خود شعبون بی‌مخ ]
می‌دونم که عمرا باورتون نمی‌شه، اما من دو هفته پیش سر استاد حسن بنا و رسالت یه آقایی دیدم که عین خود شعبون بی‌مخ بود. همه‌چیزش هم عین اون بود. صداش هم یه جوری بود که وقتی حرف می‌زد آدم پرت می‌شد اونورتر.

برچسب‌ها:

0 نظر