۹ دی ۱۳۸۶ به تاریخ
من یک عادت بدی دارم که خیلی وقت‌ها شروع می‌کنم برای خودم کتابی حرف زدن. یعنی مثلا یک چیزی به ذهنم می‌رسد (حالا هرچی٫ از یک پست برای این‌جا بگیر تا یک داستان راجع به معافی سربازی) بعد شروع می‌کنم برای خودم کتابی حرف زدن و تمام داستان را از سر تا ته توی ذهنم می‌نویسم. این خودش به تنهایی اصلا چیز بدی نیست و فکر می‌کنم اصلا خیلی به باز شدن ذهن آدم کمک می‌کند. منتهی بدی ماجرا این‌جاست که خیلی وقت‌ها تمام کیف قضیه با نوشته شدن داستان توی ذهنم از بین می‌رود و اصلا نیازی به روی کاغذ آوردن یا نوشتنش در این‌جا نمی‌بینم. خیلی وقت‌ها هم شده که سر تکلیف‌های دانشگاه از همین عادت بدم ضربه خورده باشم. مثلا برای یک موضوعی که قرار شده چند صفحه مقاله بنویسیم توی ذهنم کلی حرف می‌زنم و ایده‌های قشنگ پرورش می‌دهم ولی بعدش که باید همه‌ی ایده‌های قشنگ را تایپ کنم و تحویل استادم بدهم مثل خر توی گل می‌مانم.

برای همین اگر می‌بینید این‌جا هرازگاهی خیلی خاک می‌خورد دلیلش فقط و فقط همین عادت بدِ من است.
1 نظر



۸ دی ۱۳۸۶ به تاریخ
[ تکمیل:‌ استاد شوالیه موسیقی ]
در راستای این پست توجه شما را جلب می‌کنم به این عکس.

(با لحن گوینده‌ی کارتون‌های ژاپنی زمان کودکی بخوانید) : و بدین ترتیب استادِ شوالیه و کت‌وشلوارِ مشکی سال‌های سال باهم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
0 نظر



۲۸ آذر ۱۳۸۶ به تاریخ
بالاخره بعد از این مدت چهارساله‌ی زندگی تو کانادا ما نفهمیدیم که باید با بچه‌های ایران پیش بریم یا پیگیر خبرهای این‌ور باشیم.
0 نظر