۳ فروردین ۱۳۸۵ به تاریخ
[ آژیر خطر ]
امروز واقعا خوب شروع شد. این را از اتفاقی که صبح سر کلاس افتاد می‌گویم.

یک کلاس اقتصاد دارم که راس ساعت هشت صبح شروع می‌شود و مطالبش هم آنقدری مهم هستند که ارزش کلاس رفتن را داشته باشند. اما خوب همان‌طوری که گفتم این ساعت هشت شروع شدنش یک کمی مشکل دارد. آدم مجبور است ساعت هفت صبح خواب نازنینش را رها کند و برای کلاس آماده شود. برای همین خیلی‌ها از خیر حضور در کلاس می‌گذرند و به جایش خواب چاق می‌کنند. آنهایی هم که سر کلاس هستند معمولا پنجاه درصد مطالب را به خاطر چرت‌زدن از دست می‌دهند (البته این برای دانش آموزان معمولی بود٫ وگرنه همیشه و در همه‌جا چند نفری هستند که در هر شرایطی سر کلاس حاضر باشند و همه‌ی مطالب را هم با دقت گوش کنند).

امروز صبح هم در حالت نیمه‌بیدار سر کلاس نشسته بودم و داشتم از زور بی‌حوصلگی به ساعتم نگاه می‌کردم و بقیه هم یا داشتند چرت می‌زدند یا نت بر‌می‌داشتند که صدای آژیر خطر چرت همه را پاره کرد. اول همه به هم نگاه کردند بعد چون چیزی نفهمیدند به استاد نگاه کردند. استاد هم اول کمی فکر کرد بعد به همه نگاه کرد بعد از کلاس بیرون رفت و به کلاس‌های دیگر نگاه کرد و چون کلاس‌های دیگر همگی در حال خالی شدن بودند به ما گفت که از کلاس بیرون برویم. ما هم کیف و کتابمان را توی کیفمان گذاشتیم و یکی یکی از کلاس بیرون رفتیم. استاد هم که دید عمرا نمی‌تواند مارا دوباره جمع و جور کند ادامه درس را گذاست برای جلسه بعد.