۱۱ فروردین ۱۳۸۵ به تاریخ
[ آره٫ داشتیم چی میگفتیم... بینیویس ]
آخه من قربون
هیکلت بشم. اگه هر سفر بخواد اینجوری آتیش بزنه تا به حال تموم دنیا باس سوخته باشه.
(یا حداقل در سفرها و بازدیدهای سرزده جنابعالی از نقاط مختلف ممکلت عزیزمان خواهد سوخت)
پ.ن:با الهام از شهر قصه
پ.ن۲: ایدهی اصلی ماجرا متعلق به
نقطه ته خط است.

۱۰ فروردین ۱۳۸۵ به تاریخ
[ فاجعهای برای عکاسی خبری ]
اولین عکسهای من در یک روزنامه. توضیح: Excalibur هفتهنامه رسمی دانشآموزان دانشگاه یورک است که هر چهارشنبه در داشگاه توزیع میشود.

۹ فروردین ۱۳۸۵ به تاریخ
[ جیمز کمرون: شخصیت ترمیناتور را از روی حاجیهای فیلمهای دفاع مقدس پیدا کردم ]
ایوای. ایداد بر ما. ما چهقدر خنگ بودیم و خبر نداشتیم٫ باباجان
اسپیلبرگ هم میگوید بسیجی٫ چرا ما از قافله عقبیم؟
۱-آیا رضا ایرانمنش اصلا انقدر بزرگ هست که بخواهد روی صندلی داغ بنشیند؟ آیا اصولا برنامه صندلی داغ باید یک بازیگر معمولی صدا و سیما (توجه کنید صدا و سیما٫ نه سینما) را برای نشستن روی صندلی داغ دعوت کند یا یک مقام مسئول؟
رضا ایرانمنش که با
خانوادهسبز هم میتواند مصاحبه کند.
۲-خواهش میکنم قبل از این که حرفهای ایرانمنش را باور کنید این سوالها را از خودتان بپرسید:
چهکسی یا کسانی و چهموقعی از اسپیلبرگ پرسیدهاند؟
این پرسش و پاسخ را در کدام مجله یا روزنامه یا وبسایت میشود پیدا کرد؟
۳-آیا اصولا ایرانمنش فیلم
نجات سرباز رایان رادیده است؟ ( حتی برای یک بار). برای اطلاع آقای حمیدرضا علاقهبند و همینطور آقای ایرانمنش عرض کنم که سرجوخه رایان غلط است و سرباز رایان درست است نقشش را هم تام هنکس بازی نکرده و مت دیمون بازی کرده. داستان فیلم هم در جنگ جهانی دوم میگذرد٫ فکر میکنم آن موقعها هنوز بسیجیها به دنیا نیامده بودند. علاوه بر همه اینها داستان فیلم بیشتر از اینکه در مورد ایثار و فداکاری و نابودی تمام ارتش عراق با یک کلاشینکف باشد در مورد سربازهای آمریکایی و اهداف استعمار جهانی است. حالا تا دلتان میخواهد درجا بگرخید. اگر بس نبود دو سه بار هم موقع دویدن بگرخید که یک وقت خدای نکرده نگرخیده از این دنیا نروید.

۳ فروردین ۱۳۸۵ به تاریخ
[ آژیر خطر ]
امروز واقعا خوب شروع شد. این را از اتفاقی که صبح سر کلاس افتاد میگویم.
یک کلاس اقتصاد دارم که راس ساعت هشت صبح شروع میشود و مطالبش هم آنقدری مهم هستند که ارزش کلاس رفتن را داشته باشند. اما خوب همانطوری که گفتم این ساعت هشت شروع شدنش یک کمی مشکل دارد. آدم مجبور است ساعت هفت صبح خواب نازنینش را رها کند و برای کلاس آماده شود. برای همین خیلیها از خیر حضور در کلاس میگذرند و به جایش خواب چاق میکنند. آنهایی هم که سر کلاس هستند معمولا پنجاه درصد مطالب را به خاطر چرتزدن از دست میدهند (البته این برای دانش آموزان معمولی بود٫ وگرنه همیشه و در همهجا چند نفری هستند که در هر شرایطی سر کلاس حاضر باشند و همهی مطالب را هم با دقت گوش کنند).
امروز صبح هم در حالت نیمهبیدار سر کلاس نشسته بودم و داشتم از زور بیحوصلگی به ساعتم نگاه میکردم و بقیه هم یا داشتند چرت میزدند یا نت برمیداشتند که صدای آژیر خطر چرت همه را پاره کرد. اول همه به هم نگاه کردند بعد چون چیزی نفهمیدند به استاد نگاه کردند. استاد هم اول کمی فکر کرد بعد به همه نگاه کرد بعد از کلاس بیرون رفت و به کلاسهای دیگر نگاه کرد و چون کلاسهای دیگر همگی در حال خالی شدن بودند به ما گفت که از کلاس بیرون برویم. ما هم کیف و کتابمان را توی کیفمان گذاشتیم و یکی یکی از کلاس بیرون رفتیم. استاد هم که دید عمرا نمیتواند مارا دوباره جمع و جور کند ادامه درس را گذاست برای جلسه بعد.

۲۹ اسفند ۱۳۸۴ به تاریخ
[ نوروز پیروز ]
دیری دیری دیریم. دیری دیری دیریم ...
(این صدای همون آهنگ معروف تحویل شدن سال نوست. سعی کنید همینطوری که میخواندیش صدایش را هم در بیاورید که جنبه مولتیمدیای وبلاگ هم حفظ شده باشد)
سال نوی همه شما مبارک.
امسال به علت دوری از ایران و صدالبته تنها بودن٫ از دو سال قبل هم کمتر حال و هوای نوروز را حس کردم. موقع تحویل سال هم مجبور بودم در کتابخانه باشم. اما وقتی که دو٫سه دقیقه بعد از سال تحویل تلفنم زنگ خورد و صدای پدرم را پشت خط شنیدم و بعد با تمام فامیل صحبت کردم کلی خوشحال شدم و تمام ناراحتی و غم و غصهام دود شد رفت هوا. بعدش هم که از کتابخانه آمدم بیرون یکی از بچهها را دیدم و با هم کلی گپ زدیم و سال نو را تبریک گفتیم و شادمانی کردیم و خوشجال بودیم. طبیعتا الان هم نشستهام جلوی مانیتور و با خوشحالی تایپ میکنم و سال نوی شما عزیزان را تبریک میگویم.
از طرفی٫ دیشب با تلفن آن برادر عزیزی که سایتم را نگهداری میکرد و همین دوسه هفته پیش یک مرتبه سایت را برای نگهداری برد به فلانجایش٫ تماس گرفتم و ضمن تبریک سال نو خواستار ارایه اطلاعات دقیقی در مورد وضعیت سایتم شدم. البته همهی اینها را در پیغام گیرش گفتم چون گوشی را بر نداشت. این را هم بهش گفتم که هرچه سریعتر جوابم را بدهد و صد البته تا الان هیچ جوابی نداده. پس با این وجود دو اتفاق حتما رخ خواهند داد:
۱- امشب من به همان آقا زنگ خواهم زد و ضمن تبریک سال نو خواهر و مادرش را جلوی چشمش خواهم آورد.
۲- حداقل تا یک ماه دیگر من هنوز اینجا خواهم بود و اسباب کشی نخواهم کرد.
این بود انشای تبریک سال نوی من به شما.

۲۴ اسفند ۱۳۸۴ به تاریخ
یک خبر بد دارم که البته خودم هم از طریق
آزاده عصاران شنیدمش:
آلفرد یعقوبزاده را گروگان گرفتهاند.خیلی حالم گرفته شد وقتی خواندمش.
هیچ اطلاعاتی هم راجع به گرونگانگیریهای فلسطینی ندارم اما امیدوارم با نوع عراقیشان فرق داشته باشند و آلفرد یعقوبزاده مثل دفعه قبل سالم و سرحال این قضیه را از سر بگذراند. البته از حال و حوای عکس و لبخند روی لبهای Caroline Laurent میشود حدسهایی زد که قضیه خیلی خطرناک نباشد. امیدوارم!
تکمیل: مثل اینکه من خیلی از دنیا عقبم. خوشبختانه قضیه به خوبی و خوشی تمام شد و
آلفرد یعقوبزاده سالم و سرحال آزاد شده.

۲۳ اسفند ۱۳۸۴ به تاریخ
[ چهارشنبهسوری ]
چقدر دلم برای چهارشنبهسوریهای ایران تنگ شده. برای همه آن نارنجکها و دینامیتها و سیگارتهای ریز اعصاب خردکنی که جان میدادند برای انداختن زیر دست و پای جمعیت.
چهارشنبهسوری فقط در ایران. چهارشنبهسوریهای یخ اینجا با جمعیت بیحال و همه گروههای مسخره سیاسی که از هر فرصتی برای اعلامیه پخش کردن استفاده میکنند حال آدم را میگیرند.
در همین زمینه:
عکسهای چهارشنبهسوری از ایسنا

۲۱ اسفند ۱۳۸۴ به تاریخ
[ چندتا عکس خوب ]
داشتم عکسهای خبرگزاریهای مختلف را نگاه میکردم که چشمم خورد به این چندتا عکسی که لینکشان را همراه با توضیح این پایین گذاشتهام. حیفم آمد که شما خوانندگان عزیز و محترم این وبلاگ درپیت را از لذت دیدنشام محروم کنم.این شما و این عکسها:
چهارشنبهسوری:
■
جناب سروان در حال ترقه بازی.یک جوری ژست گرفته که آدم را یاد نبرد رزمندگان اسلام در جبهههای حق غلیه باطل میاندازدصحنههایی از بازی استقلال و پرسپولیس:
■
صحنهای از بازی جوانمردانهی بازیکنان پرسپولیسنمیدانم چرا هروقت علیانصاریان را میبینم یاد بازی جوانمردانه میافتم.■
بازهم در همین زمینه■
جوانمردی تمام و کمال■
رضا عنایتی و علی انصاریان در حال خوش و بش با یکدیگرالبته فارسیاش میشود توصیف دقیق اعضای بدن خواهر و مادر همدیگر

میلوشویچ هم مرد. خیلی معمولی. در اثر نارسایی قلبی یا هر کوفت و زهرمار دیگری. لامصب انقدر دادگاه را با دودرهبازی طول داده بود که دیگر همه فراموشش کردهبودند.
حالا همین صدام هم دارد با زرنگ بازی کاری میکند که دادگاهش انقدر طول بکشد که هم یادشان برود که روزی موجود کثیفی به نام صدام وجود داشته.

۱۸ اسفند ۱۳۸۴ به تاریخ
[ تن تن در یک عکس ]
ای قشنگ تر از پریا تنها تو گوچه نریا بچههای محل دزدن عشق مارو میدزدن.

۱۷ اسفند ۱۳۸۴ به تاریخ
[ رییس جمهور سیاحتی تفریحی مکتبی مردمی ]
اصلا دقت کردهاید که تمام عکسها و گزارشهای تصویریای که از سفرهای احمدی نژاد به شهرستانها وجود دارند مثل هماند؟
سفر رییس جمهور به فلان شهر و
رییس جمهور در جمع مردم فلان شهر.
روال عکسها هم معمولا اینطوری است:
عکسهای مردم در حال دویدن دنبال ماشین حامل رییس جمهور و عکسهای رییس جمهور در حالی که تا کمر از ماشین بیرون آمدهاند که آنهایی که میخواهند با گرد و غبار ایشان تبرک کنند راحت باشند٫ یکی دوتا عکس از جمعیت در محل سخنرانی٫ یک عکس از احمدی نژاد در حال خنده یا با دستهای باز در حال نابودی آمریکا و اسراییل٫ دوسهتا عکس از جمعیت به خصوص عکسهای احساس بر انگیز مثل دختر بچهای در حال گریه یا له شدن یک پسر بچه در اثر هجوم جمعیت٫ یک یا دو عکس از مردم در حال شعار دادن و احمدینژاد در حال ابراز احساسات با خنده یا فرم خاص دست.
البته بازهم صد رحت به خبرگزاری فارس و ایسنا٫ خبرگزاری مهر که معمولا تا سیتا گزارش ویزهی تصویری از هر سفر ندهد ول کن معامله نیست.

۱۶ اسفند ۱۳۸۴ به تاریخ
[ اون چیزی رو که شما دنبالش میگردی اینجا نداریم ]
دو تا از پست ها را درست کردم که روی تعداد بازدیدکنندگان اینجا تاثیر زیادی داشتند. پس با این حساب تعداد بازدیدکنندگان اینجا از اینی هم که هست کمتر خواهد شد اما حداقلش میشود از آدم بودن آنهایی که به اینجا خواهند آمد مطمئن بود.

۱۵ اسفند ۱۳۸۴ به تاریخ
[ مسئولیت ]
یک حسی هست به نام احساس مسئولیت که تقریبا در همه انسانها به طور مساوی وجود دارد. بهترین حالتش هم این است که آدم همیشه و همه جا یک مقدار از این حس را داشته باشد٫ حالا کم و زیادش فرق نمیکند مهم٫ بودنش است.
در مور من این قضیه یک کم فرق میکند. معمولا این حس همیشه وجود ندارد و وقتهایی هم که وجود دارد یا خیلی کم است یا خیلی زیاد. مثلا یک حالتش این است که در ایام بهار و در هنگام جیکجیک مستون که باید نشست و مثل بچههای خوب درس خواند این حس هم برای خودش میرود پارک و گردش و مسافرت و درست دو سه شب قبل از امتحان برمیگردد و یقهی آدم را میگیرد که بلند شو درس بخون. بعد معمولا من هم بلند میشوم٫ و در حالی که توی دلم به خودم فحشهای ناجور میدهم و به فلانجای خودم قسم میخورم که برای دفعه بعد همهی کارها را تا دوروز قبل از امتحان تمام کنم با فلاکت و بدبختی درس میخوانم.
حالا منظورم از این پست این بود که بگویم درحال حاضر جیک جیک مستون است و همهچیز خیلی خوب و باحال است و خیلی زندگی به آدم حال میدهد و حس مسئولیتم هم رفته سفر و دو هفته دیگر یک امتحان خفن دارم و باید یک کتاب خیلی سنگین (از حسنی نگو یک دسته گل هم سنگینتر) را هم تا همان موقع تمام کنم و من در این لحظه اینجا نشستهام و برای شما وبلاگ مینویسم. اگر پیشنهاد و انتقادی نسبت به این قضیه دارید یا فحشی به نظرتان میرسد که برای دفعه بعد به خودم بدهم حتما بنویسد.

[ لینکدونی ]
- روایت اسلامی اسکار
هیچ خواهری در مراسم اسکار شرکت نکرده. جایزهی آنهایی هم که برنده شدند با پست برایشان فرستاده خواهد شد.
- مصاحبهی میرزاپور با شرق
یک مقدار به حرفهایی که در اول مصاحبه زده دقت کنید. چندتا تناقض میبینید؟ من جدی جدی برای دروازهی تیم ملی نگرانم. نمیشود به جای میرزاپور از طالبلو استفاده کرد؟

اين وبلاگ برای مدتی همینجا خواهد بود و به اونجا منتقل نخواهد شد. دلیلش هم ساده است: فعلا فکر کنم مدت قراردادم تمام شده و سایت به رحمت ایزدی پیوسته برای همین هیچ چیزی در همونجا موجود نیست که بشود دید و از طرفی هم قصد داشتم آن وبلاگ بیریخت و بدقیافه را تعطیل کنم و به جایش یک وبلاگ جدید بسازم برای همین مدتی در اینجا مینویسم و به محض راه افتادن سایتم به وبلاگ جدیدی خواهم رفت.
