۲۹ مرداد ۱۳۸۳ به تاریخ
[ من چرا اينجوريم ؟ ]
مغزم چند وقتي ميشه که بطور کامل تعطيل شده . در واقع همون ته مونده خاک اره هايي که در مغزم وجود داشتن و فعاليت هاي حياتي منو انجام ميدادن احتمالا از طريق مدفوع دفع شدن . ديشب شام زياد خوردم . بعد از شام هم کلي تلويزيون نگاه کردم . توي تلويزيون تبليغ فيلمي رو ديدم به اسم آناکوندا ( اسم يک نوع مار بزرگه ) که توي فيلم يه عده آدم تو جنگلي گير ميکنن که پر از اين ماراست و يکي يکي توسط اين مارا کشته ميشن ( يا يه چيزي تو اين مايه ها ) . شب توي در اثر خوردن بيش از حد غذا کابوس بي سروتهي ديدم که يک نفر از يه چنين ماري به عنوان خيوان خونگي نگهداري ميکنه اون ماره هم گذاشته دنبال من که منو بخوره . بعد از تعقيب و گريز هاي فراوان آخرسر موفق شد منو گير بندازه که اول استخونامو بشکنه بعد هم منو بخوره . در همين لحظه از خواب پريدم . بجاي اينکه مثل هر آدم ديگه اي که موقع ديدن کابوس از خواب ميپره سريع خوابم ببره ٫ توي خواب و بيداري داشتم به اين موضوع فکر ميکردم که اگه يه دفعه مار* منو خورد بهتره که به صورت اسهالي دفع بشم يا به روشهاي ديگه**
* منظور از مار همون ماراي بزرگيه که آدم هم ميخورن
** روشهاي ديگه اصلا بي ادبي تر از اين روش نيستن فقط به اين دليل روشها رو ننوشتم که ميخواستم اين عکسو بذارم اين پايين :