۴ دی ۱۳۸۵ به تاریخ
[ بازی یلدا ]
از اینکه خیلی دیر در بازی یلدا شرکت میکنم متاسفم. اما این روزها دسترسی درستی به اینترنت ندارم و کلا از دنیا عقب هستم٫ برای همین خیلی دیر متوجه شدم که خیابان شماره ۱۱ و لگوماهی من را به این بازی دعوت کرده اند. اما احساس میکنم هنوز هم دیر نشده. پس این شما و این هم پنج نکتهی من :
۱- در ده سالگی یک بار به طرز وحشتناکی تصادف کردم و تقریبا مردم. اما صحیح و سالم و سر و مر و گنده به زندگی برگشتم.
۲- تا سال دوم دبیرستان همیشه شاگرد اول کلاس بودم.اما از سال دوم دبیرستان به این نتیجه رسیدم که درس خواندن زیاد برای انسان مفید نیست. برای همین خیلی سریع تبدیل به یک شاگرد معمولی شدم. الان هم هرکسی را ببینم برایش از ضررهای درس خواندن تعریف میکنم.
۳- به دلیل همین رابطه خوبم با علم آموزی و همینطور فاصلهی دو سالهای بین دبیرستان و شروع دانشگاهم افتاد٫ تا مدتها بدترین کابوسم این بود که ناگهان خودم را درست سر جلسه امتحان پایان ترم ادبیات یا دینی پیش دانشگاهی میدیدم. بعد با تعجب از بقیه میپرسیدم: مگه ما این امتحان رو قبلا ندادیم؟ مگه ما قبلا پیش دانشگاهی رو تموم نکردیم؟
۴- یک بار یک بچه گربهی خنگ را که تا کمر توی یک کیسهی آشغال بود شوت کردم. هنوز هم به خاطر این کارم خودم را نمیبخشم.
۵-از چهگوارا و راه و روش و افکارش حالم به هم میخورد. اما هیچ مشکلی با آدمهایی که این بشر را دوست دارند ندارم.
برچسبها: زندگی, وبلاگستان

۳۰ آذر ۱۳۸۵ به تاریخ
ناصر عبداللهی هم رفت. خیلی حیف شد. جزو معدود خوانندههای پاپ ایران بود که کارهایش واقعا ارزش شنیدن داشت (و دارد) و هر مزخرفی را به اسم موسیقی بیرون نمیداد. کاری که الان چهار پنج تا آدم بیخاصیت مثل شهاب بخارایی و حسین صنعتی و حسین استیری و مهران احراری و بهنام علمشاهی و باقی موجوداتی از این دست مثل آب خوردن انجام میدهند.
اصلا روزگار خوبی نیست. آدم حسابیهای جامعه دارند یکی یکی از بین ما میروند. جای خالی شان هم معمولا به این سادگی پر نخواهد شد.
برچسبها: زندگی, موسیقی

۲۶ آذر ۱۳۸۵ به تاریخ
الان (درست بعد از هفت هشت ساعت سر و کله زدن با مفاهیم اقتصاد خرد و کوفت و زهرمارهای مرتبط) دیگر مطمٔنم که اگر یک بار دیگر شانس به دنیا آمدن و زندگی کردن را داشته باشم٫ دنبال درس نخواهم رفت. یعنی خیلی که به آموزش و پرورش خودم اهمیت بدهم سعی میکنم کلاس اول دبستان را تمام کنم که خواندن و نوشتن را بلد باشم.
به جای تمام سالهایی هم که درس خواندم میروم توی مکانیکیای چیزی تجربهی مفید کسب میکنم و درست در همین سن مغازهی خودم را باز میکنم.
در جواب کسانی که استدلال معروف " اگه درس نخونی نون خشکی میشی" را برای آدمهایی مثل من به کار میبرند باید بگویم که اگر درس نخوانده بودم و (از بین این همه شغل آبرومند که آدم میتواند بدون نیاز به تحصیلات انتخاب کند) نمکی شده بودم الان دفتر و دستک خودم را داشتم و حداقل سه چهارتایی بچهی چهار تا دوازده ساله زیر دستم کار میکردند. با کدام درس خواندنی میتوانید به چنین سطحی از مدیریت برسید؟
برچسبها: دانشگاه, زندگی

۱۴ آذر ۱۳۸۵ به تاریخ
[ برف ]
بله ...
بالاخره در تورنتو هم برف بارید. زمین هم کلی سفید شده برای خودش.
با این که میدانم همین برف یکی دو ماه دیگر میرود روی مغز آدم و اعصاب آدم را سفید میکند٫ اما هرکاری کردم دیدم نمیشود از اولین برف سال گذشت و چیزی ننوشت.
پ.ن: راستی خیلی کیف میدهد که آدم بیخبر از همهجا توی اتاقش نشسته باشد و بعد که به بهانهای زد بیرون ببینید همه چیز توی دوساعت سفید شده.
