۱۵ شهریور ۱۳۸۸ به تاریخ
گاها آدم میمونه راجع به یک چیز خاص چه طور قضاوت کنه. چه فکری راجع بهش بکنه و ته ذهنش ازش چجوری یاد کنه.
اما اینا همش درس زندگیه. باید با همین تردید ها دست و پنجه نرم کرد تا بزرگ شد.

برچسب‌ها:

2 نظر



۱۱ آبان ۱۳۸۶ به تاریخ
[ ماهی‌ها عاشق می‌شوند ]
توکا: سلام، کجا می‌رین؟
عزیز: هیچ‌جا! تو کجا می‌ری؟
توکا: هیچ‌جا! شما چی؟
...
عزیز: گریه می‌کنی؟
توکا: نه...
عزیز: می‌دونی آدمایی که می‌تونن گاهی وقتا یه شکم سیر گریه کنن، چقدر شانس دارن؟ خوب حالا بگو کجا می‌ری؟
توکا: خوب منم می رم یه جا یه شکم سیر گریه کنم! شماهم بیاین ...
عزیز: شکم سیرش عالیه، ولی گریه‌شو قول نمی‌دم.
توکا: خوب نمی‌خواد گریه‌کنین. فقط بیاین. دوچرختونو بذارین بیاین.
عزیز: باشه .
نمای بعد با صدای غش غش خنده‌ی توکا شروع می‌شه.

خیلی چیزها هستند که حس زندگی و زنده بودن به آدم می‌دهند. برای من ماهی‌ها عاشق می‌شوند یکی از همین چیز‌هاست. تا الان خود فیلم را هفت هشت باری دیده ام. صحنه‌های این چنینی‌اش را هم صدباری دوره‌ کرده‌ام. اما هنوز هم از دیدنش سیر نشده‌ام. خیلی دوست دارم بعدا سر فرصت مفصل‌تر درباره‌اش بنویسم.

برچسب‌ها: ,

0 نظر



۹ فروردین ۱۳۸۶ به تاریخ
راستش این چندقته چیزهای زیادی برای نوشتن داشتم. اما متاسفانه فشار درس‌ها اصلا اجازه‌ی جم خوردن به آدم نمی‌دهد. تا فردا صبح که آخرین مقاله‌ی حداقل 4 صفحه‌ای را – که تا الان فقط یک صفحه‌اش را بیشتر ننوشته‌ام- تحویل باحال‌ترین استاد‌یار دنیا (حتما باید یادم باشد راجع به این موجود نازنین برایتان بنویسم، احتمالا از چنین موجودی در هر دانشگاهی دو‌سه تا بیشتر پیدا نمی‌شود که خوشبختانه یکی‌ش امسال نصیب من شد) بدهم باید تمام مدت درس بخوانم. بعدش هم دو‌سه هفته‌ای برای امتحان‌های پایان ترم تعطیل هستیم که طبیعتا باید مثل بچه‌های خوب بیشتر وقتم را در کتابخانه صرف کنم. این دانشگاه لعنتی همین طوری است. چشمت را باز می‌کنی می‌بینی تا خرخره توی درس غرق شدی. یا باید کلا بیخیال همه‌چیز باشی و درس را تعطیل کنی یا این‌که مثل بچه‌های خوب و مودب و درس‌خوان همیشه سرت توی کتابت باشد. آره خلاصه این‌جوری‌هاست. حالا حتما بعد از تحویل دادن این مقاله‌ی لعنتی بیشتر این‌جا خواهم نوشت.

آره. همین. زیاده عرضی نیست.

شبتان خوش.

برچسب‌ها: ,

0 نظر



۱۵ بهمن ۱۳۸۵ به تاریخ
[ دهه فجر ]
هر وقت اسم دهه‌ی فجر میاد یاد اون دوازده بهمنی میفتم که به آقای تشویقی کفتیم آقا دهه‌ی فجر مبارک. اونم یه زنگ کامل برامون سخنرانی کرد. خیلی خوش گذشت. یادش بخیر.

برچسب‌ها:

0 نظر



۴ دی ۱۳۸۵ به تاریخ
[ بازی یلدا ]
از این‌که خیلی دیر در بازی یلدا شرکت می‌کنم متاسفم. اما این روزها دسترسی درستی به اینترنت ندارم و کلا از دنیا عقب هستم٫ برای همین خیلی دیر متوجه شدم که خیابان شماره ۱۱ و لگو‌ماهی من را به این بازی دعوت کرده اند. اما احساس می‌کنم هنوز هم دیر نشده. پس این شما و این هم پنج نکته‌ی من :

۱- در ده سالگی یک بار به طرز وحشتناکی تصادف کردم و تقریبا مردم. اما صحیح و سالم و سر و مر و گنده به زندگی برگشتم.

۲- تا سال دوم دبیرستان همیشه شاگرد اول کلاس بودم.اما از سال دوم دبیرستان به این نتیجه رسیدم که درس خواندن زیاد برای انسان مفید نیست. برای همین خیلی سریع تبدیل به یک شاگرد معمولی شدم. الان هم هرکسی را ببینم برایش از ضررهای درس خواندن تعریف می‌کنم.

۳- به دلیل همین رابطه خوبم با علم آموزی و همین‌طور فاصله‌ی دو ساله‌ای بین دبیرستان و شروع دانشگاهم افتاد٫ تا مدت‌ها بدترین کابوسم این بود که ناگهان خودم را درست سر جلسه امتحان پایان ترم ادبیات یا دینی پیش دانشگاهی می‌دیدم. بعد با تعجب از بقیه می‌پرسیدم: مگه ما این امتحان رو قبلا ندادیم؟ مگه ما قبلا پیش دانشگاهی رو تموم نکردیم؟

۴- یک بار یک بچه گربه‌ی خنگ را که تا کمر توی یک کیسه‌ی آشغال بود شوت کردم. هنوز هم به خاطر این کارم خودم را نمی‌بخشم.

۵-از چه‌گوارا و راه و روش و افکارش حالم به هم می‌خورد. اما هیچ مشکلی با آدم‌هایی که این بشر را دوست دارند ندارم.

برچسب‌ها: ,

0 نظر



۳۰ آذر ۱۳۸۵ به تاریخ
ناصر عبداللهی هم رفت. خیلی حیف شد. جزو معدود خواننده‌های پاپ ایران بود که کارهایش واقعا ارزش شنیدن داشت (و دارد) و هر مزخرفی را به اسم موسیقی بیرون نمی‌داد. کاری که الان چهار پنج تا آدم بی‌خاصیت مثل شهاب بخارایی و حسین صنعتی و حسین استیری و مهران احراری و بهنام علمشاهی و باقی موجوداتی از این دست مثل آب خوردن انجام می‌دهند.

اصلا روزگار خوبی نیست. آدم حسابی‌های جامعه دارند یکی یکی از بین ما می‌روند. جای خالی شان هم معمولا به این سادگی پر نخواهد شد.

برچسب‌ها: ,

0 نظر



۲۶ آذر ۱۳۸۵ به تاریخ
الان (درست بعد از هفت هشت ساعت سر و کله زدن با مفاهیم اقتصاد خرد و کوفت و زهرمارهای مرتبط) دیگر مطمٔنم که اگر یک بار دیگر شانس به دنیا آمدن و زندگی کردن را داشته باشم٫ دنبال درس نخواهم رفت. یعنی خیلی که به آموزش و پرورش خودم اهمیت بدهم سعی می‌کنم کلاس اول دبستان را تمام کنم که خواندن و نوشتن را بلد باشم.

به جای تمام سال‌هایی هم که درس خواندم می‌روم توی مکانیکی‌ای چیزی تجربه‌ی مفید کسب می‌کنم و درست در همین سن مغازه‌ی خودم را باز می‌کنم.

در جواب کسانی که استدلال معروف " اگه درس نخونی نون خشکی می‌شی" را برای آدم‌هایی مثل من به کار می‌برند باید بگویم که اگر درس نخوانده بودم و (از بین این همه شغل آبرومند که آدم می‌تواند بدون نیاز به تحصیلات انتخاب کند) نمکی شده بودم الان دفتر و دستک خودم را داشتم و حداقل سه چهارتایی بچه‌ی چهار تا دوازده ساله زیر دستم کار می‌کردند. با کدام درس خواندنی می‌توانید به چنین سطحی از مدیریت برسید؟

برچسب‌ها: ,

0 نظر