۴ دی ۱۳۸۵ به تاریخ
[ بازی یلدا ]
از اینکه خیلی دیر در بازی یلدا شرکت میکنم متاسفم. اما این روزها دسترسی درستی به اینترنت ندارم و کلا از دنیا عقب هستم٫ برای همین خیلی دیر متوجه شدم که خیابان شماره ۱۱ و لگوماهی من را به این بازی دعوت کرده اند. اما احساس میکنم هنوز هم دیر نشده. پس این شما و این هم پنج نکتهی من :
۱- در ده سالگی یک بار به طرز وحشتناکی تصادف کردم و تقریبا مردم. اما صحیح و سالم و سر و مر و گنده به زندگی برگشتم.
۲- تا سال دوم دبیرستان همیشه شاگرد اول کلاس بودم.اما از سال دوم دبیرستان به این نتیجه رسیدم که درس خواندن زیاد برای انسان مفید نیست. برای همین خیلی سریع تبدیل به یک شاگرد معمولی شدم. الان هم هرکسی را ببینم برایش از ضررهای درس خواندن تعریف میکنم.
۳- به دلیل همین رابطه خوبم با علم آموزی و همینطور فاصلهی دو سالهای بین دبیرستان و شروع دانشگاهم افتاد٫ تا مدتها بدترین کابوسم این بود که ناگهان خودم را درست سر جلسه امتحان پایان ترم ادبیات یا دینی پیش دانشگاهی میدیدم. بعد با تعجب از بقیه میپرسیدم: مگه ما این امتحان رو قبلا ندادیم؟ مگه ما قبلا پیش دانشگاهی رو تموم نکردیم؟
۴- یک بار یک بچه گربهی خنگ را که تا کمر توی یک کیسهی آشغال بود شوت کردم. هنوز هم به خاطر این کارم خودم را نمیبخشم.
۵-از چهگوارا و راه و روش و افکارش حالم به هم میخورد. اما هیچ مشکلی با آدمهایی که این بشر را دوست دارند ندارم.
برچسبها: زندگی, وبلاگستان