۱۵ شهریور ۱۳۸۳ به تاریخ
[ يک روز جالب ]
امروز صبح به اتفاق همه دوستان و آشنايان ( جاي دوستان و آشنايان ايرانمون خالي که هر دفعه ميريم بيرون يادشون ميکنيم و اصلا انگار هيج جا بدون اونا بهمون مزه نميده ) رفتيم به يکي از ساحلهاي قشنگ تورنتو . توي راه ٫ کنار جاده ٫ مزرعه هاي زيادي بودن که ازشون چندتايي عکس هم گرفتم . اسم درست اون ساحل رو نميدونم که ذکر کنم ولي فکر کنم چيچي بيچ . جاي خيلي قشنگي بود . برخلاف همه ساحل هايي که من ديده بودم ٫ در اين ساحل تا حدود ۵ ٫ ۶ متري آب درخت وجود داشت و اکثر کسايي که آمده بودن اونجا وسايلشونو گذاشته بودن زير سايه درخته و خودشون رفته بودن توي آب . ما هم بعد از خوردن ناهار رفتيم توي آب . خيلي خوش گذشت . نکته جالب اين بود که عمق آب تا فاصله خيلي زيادي از ساحل کم بود و آدم ميتونست با خيال راحت آب بازي کنه . مشکلي که وجود داشت جضور بيخود مرغهاي دريايي بود . اين مرغهاي پرسروصدا و مزاحم که تقريبا همه جا حضور دارن اينجا هم سر کلشون پيدا شد ( حالا يکي نيست بگه آدم عاقل حالا درسته که توي شهر هم هستم ولي اينجا ديگه کنار درياست ) من هم که حال حوصلشونو نداشتم با سنگ دنبالشون کردم اتفاقا يکي دوتا از سنگهام هم نزديک بود بخوره بهشون ٫تقريبا فراريشون دادم . ولي يه نکته رو نفهميدم : من که براي آسايش و راحتي خودم و بقيه اين کارا رو کردم ٫ چرا همه يه جوري بهم نگاه ميکردن که انگار با يه مريض رواني خطرناک طرفن ؟