۹ فروردین ۱۳۸۶ به تاریخ
راستش این چندقته چیزهای زیادی برای نوشتن داشتم. اما متاسفانه فشار درسها اصلا اجازهی جم خوردن به آدم نمیدهد. تا فردا صبح که آخرین مقالهی حداقل 4 صفحهای را – که تا الان فقط یک صفحهاش را بیشتر ننوشتهام- تحویل باحالترین استادیار دنیا (حتما باید یادم باشد راجع به این موجود نازنین برایتان بنویسم، احتمالا از چنین موجودی در هر دانشگاهی دوسه تا بیشتر پیدا نمیشود که خوشبختانه یکیش امسال نصیب من شد) بدهم باید تمام مدت درس بخوانم. بعدش هم دوسه هفتهای برای امتحانهای پایان ترم تعطیل هستیم که طبیعتا باید مثل بچههای خوب بیشتر وقتم را در کتابخانه صرف کنم. این دانشگاه لعنتی همین طوری است. چشمت را باز میکنی میبینی تا خرخره توی درس غرق شدی. یا باید کلا بیخیال همهچیز باشی و درس را تعطیل کنی یا اینکه مثل بچههای خوب و مودب و درسخوان همیشه سرت توی کتابت باشد. آره خلاصه اینجوریهاست. حالا حتما بعد از تحویل دادن این مقالهی لعنتی بیشتر اینجا خواهم نوشت.
آره. همین. زیاده عرضی نیست.
شبتان خوش.
برچسبها: دانشگاه, زندگی
